سلامت ميكنم اي غنچه ي راز / تو بودي از براي عشقم آغاز
تويي تنها دليل زنده بودن / ندارم طاقتت با چشم در ناز
.
.
.
مثل يك درناي زيبا تا افق پرواز كن ، نغمه اي ديگر براي فصل سرما ساز كن
زندگي تكرار زخم كهنه ديروز نيست ، بالهاي خسته ات را رو به فردا باز كن.
.
.
.
زين شاخه به آن شاخه پريدن ممنوع ، در ذهن بجز تو آفريدن ممنوع
غير از تو ورود ديگران در قلبم ، عمرا ، ابدا ، هيچ ، اكيدا ، ممنوع!
.
.
.
دوستت دارم شاهدي ندارم جز كوچه پس كوچه هاي خلوت دل!
.
.
.
با تو زمستان هم لحظه ها شكوفه مي زنند انگار كه هر ثانيه آغاز بهاري است
براي رسيدن به " تو "
.
.
.
آري آغاز دوست داشتن است گر چه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نيند يشم كه همين دوست داشتن زيباست
.
.
.
آنگاه كه آوار تنهايي روحت را در هم شكست ، گوشه ي قلبت را بنگر ،
من آنجا به انتظارت هستم
.
.
.
كاش ميشد در سايه ي مژگانت ، لحظه اي به تماشاي درياي خوشرنگ چشمهايت مي نشستم
.
.
.
زندگي ابرهايي است با نام وفا ميريزد به جويي به نام صفا
ميرود به رودي به نام عشق ميرسد به دريايي به نام وداع
.
.
.
جانا ز دست عشق تو ، يك دم نباشد راحتم / هر شب خيالت را كشم ، اي ماه تابان در برم
.
.
.
مردي نزد روانپزشك رفت و از غمي كه در سينه داشت سخن گفت. روان پزشك پاسخ داد : در شهر دلقكي ست كه مردم را ميخنداند و شاد ميكند نزد او برو تا غم خود را فراموش كني ، مرد لبخند تلخي زد و گفت : من همان دلقكم!!!
.
.
.
بي تو آغاز مي كنم من روزهاي زرد را / اشك و آه و ناله ها و درد را
مي نويسم بي تو بودن هاي من پايانم است / بي تو حامل مي شوم اندوه و اشك سرد را
.
.
.
روزگاري او را مي جستم، خود را مي يافتم اكنون خود را مي جويم، او را مي يابم
.
.
.
من نه آنم كه دو صد مصرع رنگين گويم من چو فرهاد يكي گويم و شيرين گويم
.
.
.
سرنوشتم اگر اينست كه مي بينم حكم تغيير قضا را به كه بايد گفت؟
آي خط خوردگي صفحه پيشاني من! اين همه خط خطا را به كه بايد گفت . . . ؟
.
.
.
از لحظه هاي طي شده حظي نبرده ايم / خودرا به دست شايد و اما سپرده ايم
بشمار لحظه لحظه ي عمر گذشته را / هر چند ســـــال بود همانقدر مرده ايم
.
.
.
گفتي به ماه نگاه كن ياد من باش به ياد لحظه هاي سرد من باش
انگار روزو شبم بي ماه نميشه به خدا يادتم بي ماه هميشه
.
.
.
تنگي نفست را، نينداز گردن آلودگي، دلت را ببين، كجا گير كرده...